شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۸

اوصاف وشمایل امام موسی ابن جعفر(ع)

حضرت امام موسی بن جعفر ( ع ) نام امام هفتم ما ، موسی و لقب آن حضرت کاظم ( ع ) کنيه آن امام " ابوالحسن " و " ابوابراهيم " است . شيعيان و دوستداران لقب " باب الحوائج " به آن حضرت داده اند . تولد امام موسی کاظم ( ع ) روز يکشنبه هفتم ماه صفر سال 128هجری در " ابواء " اتفاق افتاد . دوران امامت امام هفتم حضرت موسی بن جعفر ( ع ) مقارن بود با سالهای آخر خلافت منصور عباسی و در دوره خلافت هادی و سيزده سال از دوران خلافت هارون که سخت ترين دوران عمر آن حضرت به شمار است . امام موسی کاظم ( ع ) از حدود 21سالگی بر اثر وصيت پدر بزرگوار و امر خداوند متعال به مقام بلند امامت رسيد ، و زمان امامت آن حضرت سی و پنج سال و اندکی بود و مدت امامت آن حضرت از همه ائمه بيشتر بوده است ، البته غيراز حضرت ولی عصر )عج( صفات ظاهری و باطنی و اخلاق آن حضرت حضرت کاظم ( ع ) دارای قامتی معتدل بود . صورتش نورانی و گندمگون و رنگ مويش سياه و انبوه بود . بدن شريفش از زيادی عبادت ضعيف شد ، ولی همچنان روحی قوی و قلبی تابناک داشت . امام کاظم به تصديق همه مورخان ، به زهد و عبادت بسيار معروف بوده است . موسی بن جعفر از عبادت و سختکوشی به " عبد صالح " معروف و در سخاوت و بخشندگی مانند نياکان بزرگوار خود بود . بدره های ( کيسه های ) سيصد ديناری و چهارصد ديناری و دو هزار ديناری مي آورد و بر ناتوانان و نيازمندان تقسيم مي کرد . از حضرت موسی کاظم روايت شده است که فرمود : " پدرم ( امام صادق (ع ) ) پيوسته مرا به سخاوت داشتن و کرم کردن سفارش مي کرد " . امام ( ع ) با آن کرم و بزرگواری و بخشندگی خود لباس خشن بر تن مي کرد ، چنانکه نقل کرده اند : " امام بسيار خشن پوش و روستايی لباس بود " و اين خود نشان ديگری است از بلندی روح و صفای باطن و بي اعتنايی آن امام به زرق و برقهای گول زننده دنيا . امام موسی کاظم ( ع ) نسبت به زن و فرزندان و زيردستان بسيار با عاطفه و مهربان بود . هميشه در انديشه فقرا و بيچارگان بود ، و پنهان و آشکار به آنها کمک مي کرد . برخی از فقرای مدينه او را شناخته بودند اما بعضی - پس از تبعيد حضرت از مدينه به بغداد - به کرم و بزرگواريش پی بردند و آن وجود عزيز را شناختند . امام کاظم ( ع ) به تلاوت قرآن مجيد انس زيادی داشت . قرآن را با صدايی حزين و خوش تلاوت مي کرد . آن چنان که مردم در اطراف خانه آن حضرت گرد مي آمدند و از روی شوق و رقت گريه مي کردند . بدخواهانی بودند که آن حضرت و اجداد گراميش را - روی در روی - بد مي گفتند و سخنانی دور از ادب به زبان مي راندند ، ولی آن حضرت با بردباری و شکيبايی با آنها روبرو مي شد ، و حتی گاهی با احسان آنها را به صلاح مي آورد ، و تنبيه مي فرمود . تاريخ ، برخی از اين صحنه ها را در خود نگهداشته است . لقب " کاظم " از همين جا پيدا شد . کاظم يعنی : نگهدارنده و فروخورنده خشم . اين رفتار در برابر کسی يا کسانی بوده که از راه جهالت و نادانی يا به تحريک دشمنان به اين کارهای زشت و دور از ادب دست مي زدند . رفتار حکيمانه و صبورانه آن حضرت ( ع ) کم کم ، بر آنان حقانيت خاندان عصمت و اهل بيت ( ع ) را روشن مي ساخت ، اما آنجا که پای گفتن کلمه حق - در برابر سلطان و خليفه ستمگری - پيش مي آمد ، امام کاظم ( ع ) مي فرمود : " قل الحق و لو کان فيه هلاکک " يعنی : حق را بگو اگرچه آن حقگويی موجب هلاک تو باشد . ارزش والای حق به اندازه ای است که بايد افراد در مقابل حفظ آن نابود شوند . در فروتنی - مانند صفات شايسته ديگر خود - نمونه بود . با فقرا مي نشست و از بينوايان دلجويی مي کرد . بنده را با آزاد مساوی مي دانست و مي فرمود همه ، فرزندان آدم و آفريده های خدائيم . از ابوحنيفه نقل شده است که گفت : " او را در کودکی ديدم و از او پرسشهايی کردم چنان پاسخ داد که گويی از سرچشمه ولايت سيراب شده است . براستی امام موسی بن جعفر ( ع ) فقيهی دانا و توانا و متکلمی مقتدر و زبردست بود " . محمد بن نعمان نيز مي گويد : " موسی بن جعفر را دريايی بي پايان ديدم که مي جوشيد و مي خروشيد وبذرهای دانش به هر سو مي پراکند " . امام ( ع ) در سنگر تعليم حقايق و مبارزه نشر فقه جعفری و اخلاق و تفسير و کلام که از زمان حضرت صادق ( ع ) و پيش از آن در زمان امام محمد باقر ( ع ) آغاز و عملی شده بود ، در زمان حضرت امام موسی کاظم ( ع ) نيز به پيروی از سيره نياکان بزرگوارش همچنان ادامه داشت ، تا مردم بيش از پيش به خط مستقيم امامت و حقايق مکتب جعفری آشنا گردند ، و اين مشعل فروزان را از ورای اعصار و قرون به آيندگان برسانند . خلفای عباسی بنا به روش ستمگرانه و زياده روی در عيش و عشرت ، هميشه درصدد نابودی بنی هاشم بودند تا اولاد علی ( ع ) را با داشتن علم و سيادت از صحنه سياست و تعليم و ارشاد کنار زنند ، و دست آنها را از کارهای کشور اسلامی کوتاه نمايند . اينان برای اجراء اين مقصود پليد کارها کردند ، از جمله : چند تن از شاگردان مکتب جعفری را تشويق نمودند تا مکتبی در برابر مکتب جعفری ايجاد کنند و به حمايتشان پرداختند . بدين طريق مذاهب حنفی ، مالکی ، حنبلی و شافعی هر کدام با راه و روش خاص فقهی پايه ريزی شد . حکومتهای وقت و بعد از آن برای دست يابی به قدرت - از اين مذهبها پشتيبانی کرده و اختلاف آنها را بر وفق مراد و مقصود خود دانسته اند . در سالهای آخر خلافت منصور دوانيقی که مصادف با نخستين سالهای امامت حضرت موسی بن جعفر ( ع ) بود " بسياری از سادات شورشی - که نوعا از عالمان و شجاعان و متقيان و حق طلبان اهل بيت پيامبر ( ص ) بودند و با امامان نسبت نزديک داشتند - شهيد شدند . اين بزرگان برای دفع ستم و نشر منشور عدالت و امر به معروف و نهی از منکر ، به پا مي خاستند و سرانجام با اهداء جان خويش ، به جوهر اصلی تعاليم اسلام جان مي دادند ، و جانهای خفته را بيدار مي کردند . طلوعها و غروبها را در آباديهای اسلامی به رنگ ارغوانی درمي آوردند و بر در و ديوار شهرها نقش جاويد مي نگاشتند و بانگ اذان مؤذنان را بر مأذنه های مساجد اسلام شعله ور مي ساختند " . در مدينه از کارگزاران مهدی عباسی فرزند منصور دوانيقی در عمل ، همان رفتار زشت دودمان سياه بنی اميه را پيش گرفتند ، و نسبت به آل علی ( ع ) آنچه توانستند بدرفتاری کردند . داستان دردناک " فخ " در زمان هادی عباسی پيش آمد . علت بروز اين واقعه اين بود که " حسين بن علی بن عابد " از اولاد حضرت امام حسن ( ع ) که از افتخارات سادات حسنی و از بزرگان علمای مدينه و رئيس قوم بود ، به ياری عده ای از سادات و شيعيان در برابر بيدادگری " عبدالعزيز عمری " که مسلط بر مدينه شده بود ، قيام کردند و با شجاعت و رشادت خاص در سرزمين فخ عده زيادی از مخالفان را کشتند ، سرانجام دشمنان دژخيم اين سادات شجاع را در تنگنای محاصره قرار دادند و به قتل رساندند و عده ای را نيز اسير کردند . مسعودی مي نويسد : بدنهايی که در بيابان ماند طعمه درندگان صحرا گرديد . سياهکاريهای بنی عباس منحصر به اين واقعه نبود . اين خلفای ستمگر صدها سيد را زير ديوارهای و ميان ستونها گچ گرفتند ، و صدها تن را نيز در تاريکی زندانها حبس کردند و به قتل رساندند . عجب آنکه اين همه جنايتها را زير پوشش اسلامی و به منظور فروخواباندن فتنه انجام مي دادند . حضرت موسی بن جعفر ( ع ) را هرگز در چنين وضعی و با ديدن و شنيدن آن همه مناظر دردناک و ظلمهای بسيار ، آرامشی نبود . امام به روشنی مي ديد که خلفای ستمگر در پی تباه کردن و از بين بردن اصول اسلامی و انساني اند . امام کاظم ( ع ) سالها مورد اذيت و آزار و تعقيب و زجر بود ، و در مدتی که از 4 سال تا 14 سال نوشته اند تحت نظر و در تبعيد و زندانها و تک سلولها و سياهچالهای بغداد - در غل و زنجير - به سر مي برد . امام موسی بن جعفر ( ع ) بي آنکه - در مراقبت از دستگاه جبار هارونی بيمی بدل راه دهد به خاندان و بازماندگان سادات رسيدگی مي کرد و از گردآوری و حفظ آنان و جهت دادن به بقايای آنان غفلت نداشت . آن زمان که امام ( ع ) در مدينه بود ، هارون کسانی را بر حضرت گماشته بود تا از آنچه در گوشه و کنار خانه امام ( ع ) مي گذرد ، وی را آگاه کنند . هارون از محبوبيت بسيار و معنويت نافذ امام ( ع ) سخت بيمناک بود . چنانکه نوشته اند که هارون ، درباره امام موسی بن جعفر ( ع ) مي گفت : " مي ترسم فتنه ای بر پا کند که خونها ريخته شود " و پيداست که اين " قيامهای مقدس " را که سادات علوی و شيعيان خاص رهبری مي کردند و گاه خود در متن آن قيامها و اقدامهای شجاعانه بودند از نظر دستگاه حاکم غرق در عيش و تنعم بناحق " فتنه " ناميده مي شد . از سوی ديگر اين بيان هارون نشانگر آن است که امام ( ع ) لحظه ای از رفع ظلم و واژگون کردن دستگاه جباران غافل نبوده است . وقتی مهدی عباسی به امام ( ع ) مي گويد : " آيا مرا از خروج خويش در ايمنی قرار مي دهی " نشانگر هراسی است که دستگاه ستمگر عباسی از امام ( ع ) و ياران و شيعيانش داشته است . به راستی نفوذ معنوی امام موسی ( ع ) در دستگاه حاکم به حدی بود که کسانی مانند علی بن يقطين صدراعظم ( وزير ) دولت عباسی ، از دوستداران حضرت موسی بن جعفر ( ع ) بودند و به دستورات حضرت عمل مي کردند . سخن چينان دستگاه از علی بن يقطين در نزد هارون سخنها گفته و بدگوئيها کرده بودند ، ولی امام ( ع ) به وی دستور فرمود با روش ماهرانه و تاکتيک خاص اغفالگرانه ( تقيه ) که در مواردی ، برای رد گمی حيله های دشمن ضروری و شکلی از مبارزه پنهانی است ، در دستگاه هارون بماند و به کمک شيعيان و هواخواهان آل علی ( ع ) و ترويج مذهب و پيشرفت کار اصحاب حق ، همچنان پای فشارد - بي آنکه دشمن خونخوار را از اين امر آگاهی حاصل شود سرانجام بدگوئي هائی که اطرافيان از امام کاظم ( ع ) کردند در وجود هارون کارگر افتاد و در سفری که در سال 179ه . به حج رفت ، بيش از پيش به عظمت معنوی امام ( ع ) و احترام خاصی که مردم برای امام موسی الکاظم ( ع ) قائل بودند پی برد . هارون سخت از اين جهت ، نگران شد . وقتی به مدينه آمد و قبر منور پيامبر اکرم ( ص ) را زيارت کرد ، تصميم بر جلب و دستگيری امام ( ع ) يعنی فرزند پيامبر گرفت . هارون صاحب قصرهای افسانه ای در سواحل دجله ، و دارنده امپراطوری پهناور اسلامی که به ابر خطاب مي کرد : " ببار که هر کجا بباری در کشور من باريده ای و به آفتاب مي گفت بتاب که هر کجا بتابی کشور اسلامی و قلمرو من است ! " آن چنان از امام ( ع ) هراس داشت که وقتی قرار شد آن حضرت را از مدينه به بصره آورند ، دستور داد چند کجاوه با کجاوه امام ( ع ) بستند و بعضی را نابهنگام و از راههای ديگر ببرند ، تا مردم ندانند که امام ( ع ) را به کجا و با کدام کسان بردند ، تا يأس بر مردمان چيره شود و به نبودن رهبر حقيقی خويش خو گيرند و سر به شورش و بلوا برندارند و از تبعيدگاه امام ( ع ) بي خبر بمانند . و اين همه بازگو کننده بيم و هراس دستگاه بود ، از امام ( ع ) و از يارانی که - گمان مي کرد - هميشه امام (ع ) آماده خدمت دارد مي ترسيد ، اين ياران با وفا - در چنين هنگامی - شمشيرها برافرازند و امام خود را به مدينه بازگردانند . اين بود که با خارج کردن دو کجاوه از دو دروازه شهر ، اين امکان را از طرفداران آن حضرت گرفت و کار تبعيد امام ( ع ) را فريبکارانه و با احتياطانجام داد . باری ، هارون ، امام موسی کاظم ( ع ) را - با چنين احتياطها و مراقبتهايی از مدينه تبعيد کرد . هارون ، ابتدا دستور داد امام هفتم ( ع ) را با غل و زنجير به بصره ببرند و به عيسی بن جعفر بن منصور که حاکم بصره بود ، نوشت ، يک سال حضرت امام کاظم ( ع ) را زندانی کند ، پس از يک سال والی بصره را به قتل امام ( ع ) مأمور کرد . عيسی از انجام دادن اين قتل عذر خواست . هارون امام را به بغداد منتقل کرد و به فضل بن ربيع سپرد . مدتی حضرت کاظم ( ع ) در زندان فضل بود . در اين مدت و در اين زندان امام ( ع ) پيوسته به عبادت و راز و نياز با خداوند متعال مشغول بود . هارون ، فضل را مأمور قتل امام ( ع ) کرد ولی فضل هم از اين کار کناره جست . باری ، چندين سال امام ( ع ) از اين زندان به آن زندان انتقال مي يافت . در زندانهای تاريک و سياهچالهای دهشتناک ، امام بزرگوار ما با محبوب و معشوق حقيقی خود ( الله ) راز و نياز مي کرد و خداوند متعال را بر اين توفيق عبادت که نصيب وی شده است سپاسگزاری مي نمود . عاقبت آن امام بزرگوار در سال 183هجری در سن 55سالگی به دست مردی ستمکار به نام " سندی بن شاهک " و به دستور هارون مسموم و شهيد شد . شگفت آنکه ، هارون با توجه به شخصيت والای موسی بن جعفر ) ع ) پس از درگذشت و شهادت امام نيز اصرار داشت تا مردم اين خلاف حقيقت را بپذيرند که حضرت موسی بن جعفر ( ع ) مسموم نشده بلکه به مرگ طبيعی از دنيا رفته است ، اما حقيقت هرگز پنهان نمي ماند . بدن مطهر آن امام بزرگوار را در مقابر قريش - در نزديکی بغداد - به خاک سپردند . از آن زمان آن آرامگاه عظمت و جلال پيدا کرد ، و مورد توجه خاص واقع گرديد ، و شهر " کاظمين " از آن روز بنا شد و روی به آبادی گذاشت . صفات و سجايای حضرت موسی بن جعفر ( ع(موسی بن جعفر ( ع ) به جرم حقگويی و به جرم ايمان و تقوا و علاقه مردم زندانی شد . حضرت موسی بن جعفر را به جرم فضيلت و اينکه از هارون الرشيد در همه صفات و سجايا و فضائل معنوی برتر بود به زندان انداختند . شيخ مفيد درباره آن حضرت مي گويد : " او عابدترين و فقيه ترين و بخشنده ترين و بزرگ منش ترين مردم زمان خود بود ، زياد تضرع و ابتهال به درگاه خداوند متعال داشت . اين جمله را زياد تکرار مي کرد : " اللهم انی أسألک الراحة عند الموت و العفو عند الحساب " ( خداوندا در آن زمان که مرگ به سراغم آيد راحت و در آن هنگام که در برابر حساب اعمال حاضرم کنی عفو را به من ارزانی دار ) . امام موسی بن جعفر ( ع ) بسيار به سراغ فقرا مي رفت . شبها در ظرفی پول و آرد و خرما مي ريخت و به وسايلی به فقرای مدينه مي رساند ، در حالی که آنها نمي دانستند از ناحيه چه کسی است . هيچکس مثل او حافظ قرآن نبود ، با آواز خوشی قرآن مي خواند ، قرآن خواندنش حزن و اندوه مطبوعی به دل مي داد ، شنوندگان از شنيدن قرآنش مي گريستند ، مردم مدينه به او لقب " زين المجتهدين " داده بودند . مردم مدينه روزی که از رفتن امام خود به عراق آگاه شدند ، شور و ولوله و غوغايی عجيب کردند . آن روزها فقرای مدينه دانستند چه کسی شبها و روزها برای دلجويی به خانه آنها مي آمده است . موجبات شهادت امام موسى بن جعفر (ع ( بحث ما در موجبات شهادت امام موسى بن جعفر عليهماالسلام است . چرا موسى بن جعفر را شهيد كردند ؟ اولا اينكه موسى بن جعفر شهيد شده استاز مسلمات تاريخ است و هيچكس انكار نمى كند . بنابر معتبرترين و مشهورترين روايات , موسى بن جعفر ( ع ) چهار سال در كنج سياهچالهاى زندان بسر برد و در زندان هم از دنيا رفت , و در زندان , مكرر به امام پيشنهاد شد كه يك معذرتخواهى و يك اعتراف زبانى از او بگيرند , و امام حاضر نشد . اين متن تاريخ است . امام در زندان بصره امام در يك زندان بسر نبرد , در زندانهاى متعدد بسر برد . او را از اين زندان به آن زندان منتقل مى كردند , و راز مطلب اين بود كه در هر زندانى كه امام را مى بردند , بعد از اندك مدتى زندانبان مريد مى شد . اول امام را به زندان بصره بردند . عيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور , يعنى نوه منصور دوانيقى والى بصره بود . امام را تحويل او دادند كه يك مرد عياش كياف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود . به قول يكى از كسان او : اين مرد عابد و خداشناس را در جايى آوردند كه چيزها به گوش او رسيد كه در عمرش نشنيده بود . در هفتم ماه ذى الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند , و چون عيد قربان در پيش بود و ايام به اصطلاح جشن و شادمانى بود , امام را در يك وضع بدى ( از نظر روحى ) بردند . مدتى امام در زندان او بود . كم كم خود اين عيسى بن جعفر علاقه مند و مريد شد . او هم قبلا خيا ل مى كرد كه شايد واقعا موسى بن جعفر همانطور كه دستگاه خلافت تبليغ مى كند مردى است ياغى كه فقط هنرش اين است كه مدعى خلافت است , يعنى عشق رياست به سرش زده است . ديد نه , او مرد معنويت است و اگر مسئله خلافت براى او مطرح است از جنبه معنويت مطلب مطرح است نه اينكه يك مرد دنيا طلب باشد . بعدها وضع عوض شد . دستور داد يك اطاق بسيار خوبى را در اختيار امام قرار دادند و رسما از امام پذيرايى مى كرد . هارون محرمانه پيغام داد كه كلكاين زندانى را بكن . جواب داد من چنين كارى نمى كنم . اواخر , خودش به خليفه نوشت كه دستور بده اين را از من تحويل بگيرند والا خودم او را آزاد مى كنم , من نمى توانم چنين مردى را به عنوان يكزندانى نزد خود نگاه دارم . چون پسر عموى خليفه و نوه منصور بود , حرفش البته خريدار داشت . امام در زندانهاى مختلف امام را به بغداد آوردند و تحويل فضل بن ربيع دادند . فضل بن ربيع , پسر ( ربيع( حاجب معروف است ( 1 (. هارون امام را به او سپرد . او هم بعد از مدتى به امام علاقمند شد , وضع امام را تغيير داد و يكوضع بهترى براى امام قرار داد . جاسوسها به هارون خبر دادند كه موسى بن جعفر در زندان فضل بن ربيع به خوشى زندگى مى كند , در واقع زندانى نيست و باز مهمان است . هارون امام را از او گرفت و تحويل فضل بن يحياى برمكى داد . فضل بن يحيى هم بعد از مدتى با امام همين طور رفتار كرد كه هارون خيلى خشم گرفت و جاسوس فرستاد . رفتند و تحقيق كردند , ديدند قضيه از همين قرار است , و بالاخره امام را گرفت و فضل بن يحيى مغضوب واقع شد . بعد پدرش يحيى برمكى , اين وزير ايرانى عليه ما عليه براى اينكه مبادا بچه هايش از چشم هارون بيفتند كه دستور هارون را اجرا نكردند , در يك مجلسى سر زده از پشت سر هارون رفت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت : اگر پسر تقصير كرده است , من خودم حاضرم هر امرى شما داريد اطاعت كنم , پسرم توبه كرده است , پسرم چنين , پسرم چنان . بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحويل گرفت و تحويل زندانبان ديگرى به نام سندى بن شاهك داد كه مى گويند اساسا مسلمان نبوده , و در زندان او خيلى بر امام سخت گذشت , يعنى ديگر امام در زندان او هيچ روى آسايش نديد . در خواست هارون از امام در آخرين روزهايى كه امام زندانى بود و تقريبا يكهفته بيشتر به شهادت امام باقى نمانده بود , هارون همين يحيى بر مكى را نزد امام فرستاد و با يك زبان بسيار نرم و ملايمى به او گفت از طرف من به پسر عمويم سلام برسانيد و به او بگوئيد بر ما ثابت شده كه شما گناهى و تقصيرى نداشته ايد ولى متأسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمى توانم بشكنم . من قسم خورده ام كه تا تو اعتراف به گناه نكنى و از من تقاضاى عفو ننمايى , تو را آزاد نكنم . هيچ كس هم لازم نيست بفهمد . همينقدر در حضور همين يحيى اعتراف كن , حضور خودم هم لازم نيست , حضور اشخاص ديگر هم لازم نيست, من همينقدر مى خواهم قسمم را نشكسته باشم , در حضور يحيى همينقدر تو اعتراف كن و بگو معذرت مى خواهم , من تقصير كرده ام , خليفه مرا ببخشد , من تو را آزاد مى كنم , و بعد بيا پيش خودم چنين و چنان . حال روح مقاوم را ببينيد . چرا اينها ( شفعاء دار الفناء ( هستند ؟ چرا اينها شهيد مى شدند ؟ در راه ايمان و عقيده شان شهيد مى شدند , مى خواستند نشان بدهند كه ايمان ما به ما اجازه همگامى با ظالم را نمى دهد . جوابى كه به يحيى داد اين بود كه فرمود : ( به هارون بگو از عمر من ديگر چيزى باقى نمانده است , همين( كه بعد از يك هفته آقا را مسموم كردند . علت دستگيرى امام حال چرا هارون دستور داد امام را بگيرند ؟ براى اينكه به موقعيت اجتماعى امام حسادت مى ورزيد و احساس خطر مى كرد , با اينكه امام هيچ در مقام قيام نبود , واقعا كوچكترين اقدامى نكرده بود براى اينكه انقلابى بپا كند ( انقلاب ظاهرى ) اما آنها تشخيص مى دادند كه اينها انقلاب معنوى و انقلاب عقيدتى بپا كرده اند . وقتى كه تصميم مى گيرد كه ولايتعهد را براى پسرش امين تثبيت كند , و بعد از او براى پسر ديگرش مأمون , و بعد از او براى پسر ديگرش مؤتمن , و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوتمى كند كه همه امسال بيايند مكه كه خليفه مى خواهد بيايد مكه و آنجا يككنگره عظيم تشكيل بدهد و از همه بيعت بگيرد , فكر مى كند مانع اين كار كيست؟ آنكسى كه اگر باشد وچشمها به او بيفتد اين فكر براى افراد پيدا مى شود كه آن كه لياقت براى خلافتدارد اوست , كيست ؟ موسى بن جعفر . وقتى كه مىآيد مدينه , دستور مى دهد امام را بگيرند . همين يحيى بر مكى به يك نفر گفت : من گمان مى كنم خليفه در ظرفامروز و فردا دستور بدهد موسى بن جعفر را توقيف كنند . گفتند چطور ؟ گفت من همراهش بودم كه رفتيم به زيارت حضرت رسول در مسجد النبى ( 2 (. وقتى كه خواست به پيغمبر سلام بدهد , ديدم اينجور مى گويد : السلام عليك يا ابن العم ( يا : يا رسول الله ) بعد گفت : ( من از شما معذرت مى خواهم كه مجبورم فرزند شما موسى بن جعفر را توقيف كنم . ( مثل اينكه به پيغمبر هم مى تواند دروغ بگويد ) ديگر مصالح اينجور ايجاب ميكند , اگر اين كار را نكنم در مملكتفتنه بپا مى شود , براى اينكه فتنه بپا نشود , و به خاطر مصالح عالى مملكت, مجبورم چنين كارى را بكنم , يا رسول الله ! من از شما معذرت مى خواهم( . يحيى به رفيقش گفت : خيال مى كنم در ظرف امروز و فردا دستور توقيف امام را بدهد . هارون دستور داد جلادهايش رفتند سراغ امام . اتفاقا امام در خانه نبود . كجا بود ؟ مسجد پيغمبر . وقتى وارد شدند كه امام نماز مى خواند . مهلت ندادند كه موسى بن جعفر نمازش را تمام كند , در همان حال نماز , آقا را كشان كشان از مسجد پيغمبر بيرون بردند كه حضرتنگاهى كرد به قبر رسول اكرم و عرض كرد : السلام عليك يا رسول الله , السلام عليك يا جداه ببين امت تو با فرزندان تو چه مى كنند ؟ ! چرا هارون اين كار را مى كند ؟ چون مى خواهد براى ولايتعهد فرزندانش بيعت بگيرد . موسى بن جعفر كه قيامى نكرده است . قيام نكرده است , اما اصلا وضع او وضع ديگرى است , وضع او حكايت مى كند كه هارون و فرزندانش غاصب خلافتند . سخن مأمون مأمون طورى عمل كرده است كه بسيارى از مورخين او را شيعه مى دانند , مى گويند او شيعه بوده است , و بنابر عقيده من - كه هيچ مانعى ندارد كه انسان به يك چيزى اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل كند - او شيعه بوده است و از علماى شيعه بوده است . اين مرد مباحثاتى با علماى اهل تسنن كرده است كه در متن تاريخ ضبط است . من نديده ام هيچ عالم شيعى اينجور منطقى مباحثه كرده باشد . چند سال پيش يكقاضى سنى تركيه اى كتابى نوشته بود كه به فارسى هم ترجمه شد به نام ( تشريح و محاكمه درباره آل محمد(. در آن كتاب, مباحثه مأمون با علماى اهل تسنن درباره خلافت بلافصل حضرت امير نقل شده است . به قدرى اين مباحثه جالب و عالمانه است كه انسان كمتر مى بيند كه عالمى از علماى شيعه اينجور عالمانه مباحثه كرده باشد . نوشته اند يك وقتى خود مأمون گفت : اگر گفتيد چه كسى تشيع را به من آموخت ؟ گفتند كى ؟ گفت : پدرم هارون . من درس تشيع را از پدرم هارون آموختم , گفتند پدرت هارون كه از همه با شيعه و ائمه شيعه دشمن تر بود . گفت : در عين حال قضيه از همين قرار است در يكى ازسفرهايى كه پدرم به حج رفت , ماهمراهش بوديم , من بچه بودم , همه به ديدنش مىآمدند , مخصوصا مشايخ , معاريف و كبار , و مجبور بودند به ديدنش بيايند . دستور داده بود هر كسى كه مىآ يد , اول خودش را معرفى كند , يعنى اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلايش بگويد تا خليفه بشناسد كه او از قريش است يا از غير قريش , و اگر از انصار است خزرجى است يا اوسى . هر كس كه مىآمد . اول دربان مىآمد نزد هارون و مى گفت: فلان كس با اين اسم و اين اسم پدر و غيره آمده است . روزى دربان آمد گفت آن كسى كه به ديدن خليفه آمده است مى گويد : بگو موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب . تا اين را گفت , پدرم از جا بلند شد , گفت : بگو بفرماييد , و بعد گفت : همانطور سواره بيايند و پياده نشوند , و به ما دستور داد كه استقبال كنيد . ما رفتيم . مردى را ديديم كه آثار عبادت و تقوا در وجناتش كاملا هويدا بود . نشان مى داد كه از آن عباد و نساك درجه اول است . سواره بود كه مىآمد , پدرم از دور فرياد كرد : شما را به كى قسم مى دهم كه همينطور سواره نزديك بياييد , و او چون پدرم خيلى اصرار كرد يك مقدار روى فرشها سواره آمد . به امر هارون دويديم ركابش را گرفتيم و او را پياده كرديم . وى را بالا دست خودش نشاند , مؤدب , و بعد سؤال و جوابهايى كرد : عائله تان چقدر است ؟ معلوم شد عائله اش خيلى زياد است . وضع زندگيتان چطور است ؟ وضع زندگيم چنين است . عوائدتان چيست ؟ عوائد من اين است , و بعد هم رفت . وقتى خواست برود پدرم به ما گفت : بدرقه كنيد , در ركابش برويد , و ما به امر هارون تا در خانه اش در بدرقه اش رفتيم , كه او آرام به من گفتتو خليفه خواهى شد و من يك توصيه بيشتر به تو نمى كنم و آن اينكه با اولاد من بدرفتارى نكن . ما نمى دانستيم اين كيست , برگشتيم , من از همه فرزندان جرى تر بودم , وقتى خلو ت شد به پدرم گفتم اين كى بود كه تو اينقدر او را احترام كردى ؟ يك خنده اى كرد و گفت : راستش را اگر بخواهى اين مسندى كه ما بر آن نشسته ايم مال اينهاست . گفتم آيا به اين حرفاعتقاد دارى ؟ گفت : اعتقاد دارم , گفتم : پس چرا واگذار نمى كنى ؟ گفت : مگر نمى دانى الملك عقيم ؟ تو كه فرزند من هستى , اگر بدانم در دلتخطور مى كند كه مدعى من بشوى , آنچه را كه چشمهايت در آن قرار دارد از روى تنت بر مى دارم . قضيه گذشت . هارون صله مى داد , پولهاى گزاف مى فرستاد به خانه اين و آن , از پنج هزار دينار زر سرخ , چهار هزار دينار زر سرخ و غيره . ما گفتيم لابد پولى كه براى اين مرد كه اينقدر برايش احترام قائل است مى فرستد خيلى زياد خواهد بود . كمترين پول را براى او فرستاد : دويست دينار . باز من رفتم سؤال كردم , گفت : مگر نمى دانى اينها رقيب ما هستند . سياست ايجابمى كند كه اينها هميشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زيرا اگر زمانى امكانات اقتصاديشان زياد شود , يك وقت ممكن است كه صد هزار شمشير عليه پدر تو قيام كند نفوذ معنوى امام از اينجا شما بفهميد كه نفوذ معنوى ائمه شيعه چقدر بوده است . آنها نه شمشير داشتند و نه تبليغات, ولى دلها را داشتند . در ميان نزديكترين افراد دستگاه هارون , شيعيان وجود داشتند . حق و حقيقتخودش يك جاذبه اى دارد كه نمى شود از آن غافل شد . امشب در روزنامه ها خوانديد كه ملك حسين گفت من فهميدم كه حتى راننده ام با چريكها است , آشپزم هم از آنهاست على بن يقطين وزير هارون است , شخص دوم مملكت است , ولى شيعه است , اما در حال استتار , و خدمت مى كند به هدفهاى موسى بن جعفر ولى ظاهرش با هارون است . دو سه بار هم گزارشهايى دادند , ولى موسى بن جعفر با آن روشن بينى هاى خاص امامت زودتر درك كرد و دستورهايى به او داد كه وى اجرا كرد و مصون ماند . در ميان افرادى كه در دستگاه هارون بودند , اشخاصى بودند كه آنچنان مجذوب و شيفته امام بودند كه حد نداشتولى هيچگاه جرأت نمى كردند با امام تماس بگيرند . يكى از ايرانيهايى كه شيعه و اهل اهواز بوده است مى گويد كه من مشمول ماليتهاى خيلى سنگين شدم كه براى من نوشته بودند و اگر مى خواستم اين مالياتهايى را كه اينها براى من ساخته بودند بپردازم از زندگى ساقط مى شدم . اتفاقا والى اهواز معزول شد و والى ديگرى آمد و من هم خيلى نگران كه اگر او بر طبق آن دفاتر مالياتى از من ماليات مطالبه كند , از زندگى سقوط مى كنم . ولى بعضى دوستان به من گفتند : اين باطنا شيعه است , تو هم كه شيعه هستى . اما من جرأت نكردم بروم نزد او و بگويم من شيعه هستم , چون باور نكردم . گفتم بهتر اين است كه بروم مدينه نزد خود موسى بن جعفر ( آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند ) اگر خود ايشان تصديق كردند او شيعه است از ايشان توصيه اى بگيرم . رفتم خدمت امام . امام نامه اى نوشتكه سه چهار جمله بيشتر نبود , سه چهار جمله آمرانه , اما از نوع آمرانه هايى كه امامى به تابع خود مى نويسد , راجع به اينكه ( قضاء حاجت مؤمن و رفع گرفتارى از مؤمن در نزد خدا چنين است و السلام( . نامه را با خودم مخفيانه آوردم اهواز فهميدم كه اين نامه را بايد خيلى محرمانه به او بدهم . يك شب رفتم در خانه اش , دربان آمد , گفتم به او بگو كه شخصى از طرف موسى بن جعفر آمده است و نامه اى براى تو دارد . ديدم خودش آمد وسلام و عليك كرد و گفت: چه مى گوييد ؟ گفتم من از طرف امام موسى بن جعفر آمده ام و نامه اى دارم . نامه را از من گرفت , شناخت , نامه را بوسيد , بعد صورت مرا بوسيد , چشمهاى مرا بوسيد , مرا فورا بر در منزل , مثل يك بچه در جلوى من نشست , گفت تو خدمت امام بودى ؟ ! گفتم : بله . تو با همين چشمهايت جمال امام را زيارت كردى ؟ ! گفتم بله . گرفتاريتچيست ؟ گفتم يكچنين ماليات سنگينى براى من بسته اند كه اگر بپردازم از زندگى ساقط مى شوم . دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح كردند , و چون آقا نوشته بود ( هر كس كه يكمؤمنى را مسرور كند , چنين و چنان( گفتاجازه مى دهيد من خدمت ديگرى هم به شما بكنم ؟ گفتم بله . گفت من مى خواهم هر چه دارائى دارم , امشب با تو نصفكنم , آنچه پول نقد دارم با تو نصف مى كنم , آنچه هم كه جنس است قيمت مى كنم , نصفش را از من بپذير . گفت با اين وضع آمدم بيرون و بعد در يكسفرى وقتى رفتم جريان را به امام عرض كردم , امام تبسمى كرد و خوشحال شد . هارون از چه مى ترسيد ؟ از جاذبه حقيقت مى ترسيد ( كونوا دعاة للناس بغير السنتكم ( ( 3 ) تبليغ كه همه اش زبان نيست , تبليغ زبان اثرش بسيار كم است , تبليغ , تبليغ عمل است . آنكسى كه با موسى بن جعفر يا با آباء كرامش و يا با اولاد طاهرينش روبرو مى شد و مدتى با آنها بود , اصلا حقيقت را در وجود آنها مى ديد , و مى ديد كه واقعا خدا را مى شناسند , واقعا از خدا مى ترسند , واقعا عاشق خدا هستند , و واقعا هر چه كه مى كنند براى خدا و حقيقت است . صفوان جمال وهارون صفوان مردى بود كه - به اصطلاح امروزيك بنگاه كرايه وسائل حمل و نقل داشت كه آن زمان بيشتر شتر بود , و به قدرى متشخص و وسائلش زياد بود كه گاهى دستگاه خلافت , او را براى حمل و نقل بارها مى خواست . روزى هارون براى يك سفرى كه مى خواست به مكه برود , لوازم حمل و نقل او را خواست . قرار دادى با او بست براى كرايه لوازم . ولى صفوان , شيعه و از اصحاب امام كاظم است . روزى آمد خدمت امام و اظهار كرد - يا قبلا به امام عرض كرده بودند - كه من چنين كارى كرده ام . حضرت فرمود : چرا شترهايت را به اين مرد ظالم ستمگر كرايه دادى ؟ گفت : من كه به او كرايه دادم , براى سفر معصيت نبود . چون سفر , سفر حج و سفر طاعت بود كرايه دادم والا كرايه نمى دادم . فرمود : پولهايت را گرفته اى يا نه ؟ - يا لااقل - پس كرايه هايت مانده يا نه ؟ بله , مانده . فرمود : به دل خودتيك مراجعه اى بكن , الان كه شترهايت را به او كرايه داده اى , آيا ته دلت علاقمند است كه لااقل هارون اينقدر در دنيا زنده بماند كه برگردد و پس كرايه تو را بدهد ؟ گفت : بله . فرمود : تو همين مقدار راضى به بقاء ظالم هستى و همين , گناه است . صفوان بيرون آمد . او سوابق زيادى با هارون داشت . يك وقتخبردار شدند كه صفوان تمام اين كاروان را يكجا فروخته است . اصلا دست از اين كارش برداشت . بعد كه فروخت رفتنزد طرف قرار داد و گفت : ما اين قرار داد را فسخ مى كنيم چون من ديگر بعد از اين نمى خواهم اين كار را بكنم , و خواست يك عذرهايى بياورد . خبر به هارون دادند , گفت : حاضرش كنيد . او را حاضر كردند . گفت : قضيه از چه قرار است ؟ گفت من پير شده ام , ديگر اين كار از من ساخته نيست, فكر كردم اگر كار هم مى خوا هم بكنم , كار ديگرى باشد . هارون خبردار شد . گفت : راستش را بگو , چرا فروختى ؟ گفت : راستش همين است . گفت : نه , من مى دانم قضيه چيست . موسى بن جعفر خبردار شده كه تو شترها را به من كرايه داده اى , و به تو گفته اين كار , خلاف شرع است . انكار هم نكن , به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زيادى كه ما از ساليان دراز با خاندان تو داريم دستور مى دادم همين جا اعدامت كنند . هارون كسى را فرستاد در زندان و خواست از اين راه از امام اعتراف بگيرد , باز از همين حرفها كه ما به شما علاقه منديم , ما به شما ارادت داريم , مصالح ايجاب مى كند كه شما اينجا باشيد و به مدينه نرويد والا ما هم قصدمان اين نيست كه شما زندانى باشيد , ما دستور داديم كه شما را در يك محل امنى در نزديكخودم نگهدارى كنند , و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممكن است كه شما به غذاهاى ما عادت نداشته باشيد , هر غذايى كه مايليد , دستور بدهيد برايتان تهيه كنند . مأمورش كيست ؟ همين فضل بن ربيع كه زمانى امام در زندانش بوده و از افسران عاليرتبه هارون است . فضل در حالى كه لباس رسمى پوشيده ومسلح بود و شمشيرش را حمايل كرده بود رفت زندان خدمت امام . امام نماز مى خواند . متوجه شد كه فضل بن ربيع آمده . ( حال ببينيد قدرت روحى چيست ) فضل ايستاده و منتظر است كه امام نماز را سلام بدهد و پيغام خليفه را ابلاغ كند . امام تا نماز را سلام داد و گفت : السلام عليكم و رحمة الله و بركاته , مهلت نداد , گفت : الله اكبر و ايستاد به نماز . باز فضل ايستاد . بار ديگر نماز امام تمام شد . باز تا گفت : السلام عليكم , مهلت نداد و گفت : الله اكبر . چند بار اين عمل تكرار شد . فضل ديد نه , تعمد است . اول خيال مى كرد كه لابد امام يك نمازهايى دارد كه بايد چهار ركعت يا شش ركعت و يا هشت ركعت پشتسر هم باشد , بعد فهميد نه , حساب اين نيست كه نمازها بايد پشت سر هم باشد , حساب اين است كه امام نمى خواهد به او اعتنا كند , نمى خواهد او را بپذيرد , به اين شكل مى خواهد نپذيرد . ديد بالاخره مأموريتش را بايد انجام بدهد , اگر خيلى هم بماند , هارون سؤظن پيدا مى كند كه نكند رفته در زندان يك قول و قرارى با موسى بن جعفر بگذارد . اين دفعه آقا هنوز السلام عليكم را تمام نكرده بود , شروع كرد به حرف زدن . آقا هنوز مى خواست بگويد السلام عليكم , او حرفش را شروع كرد . شايد اول هم سلام كرد . هر چه هارون گفته بود گفت . هارون به او گفته بود مبادا آنجا كه مى روى , بگويى اميرالمؤمنين چنين گفته است , به عنوان اميرالمؤمنين نگو , بگو پسر عمويت هارون اينجور گفت. او هم با كمال تواضع و ادب گفت : هارون پسر عموى شما سلام رسانده و گفته است كه بر ما ثابت است كه شما تقصيرى و گناهى نداريد , ولى مصالح ايجاب مى كند كه شما در همين جا باشيد و فعلا به مدينه برنگرديد تا موقعش برسد , و من مخصوصا دستور دادم كه آشپز مخصوص بيايد , هر غذائى كه شما ميخواهيد و دستور مى دهيد , همان را برايتان تهيه كند . نوشته اند امام در پاسخ اين جمله را فرمود : لا حاضر لى مال فينفعنى و ما خلقت سؤولا , الله اكبر (4 ) مال خودم اينجا نيست كه اگر بخواهم خرج كنم از مال حلال خودم خرج كنم , آشپز بيايد و به او دستور بدهم , من هم آدمى نيستم كه بگويم : جيره بنده چقدر است , جيره اين ماه مرا بدهيد , من هم مرد سؤال نيستم . اين ( ما خلقت سؤولا ( همان و ( الله اكبر ( همان . اين بود كه خلفا مى ديدند اينها را از هيچ راهى و به هيچ وجهى نمى توانند وادار به تمكين بكنند , تابع و تسليم بكنند , والا خود خلفا مى فهميدند كه شهيد كردن ائمه چقدر برايشان گران تمام مى شود , ولى از نظر آن سياست جابرانه خودشان كه از آن ديگر دستبر نمى داشتند , باز آسانترين راه را همين راه مى ديدند . چگونگى شهادت امام كاظم( ع )عرض كردم آخرين زندان , زندان سندى بن شاهك بود . يك وقت خواندم كه او اساسا مسلمان نبوده و يك مرد غير مسلمان بوده است . از آن كسانى بود كه هر چه به او دستور مى دادند , دستور را به شدت اجرا مى كرد . امام را در يكسياهچال قرار دادند . بعد هم كوششها كردند براى اينكه تبليغ بكنند كه امام به اجل خود از دنيا رفته است . نوشته اند كه همين يحيى برمكى براى اينكه پسرش فضل را تبرئه كرده باشد , به هارون قول داد كه آن وظيفه اى را كه ديگران انجام نداده اند , من خودم انجام مى دهم . سندى را ديد و گفت اين كار ( به شهادت رساندن امام ) را تو انجام بده , و او هم قبول كرد . يحيى زهر خطرناكى را فراهم كرد و در اختيار سندى گذاشت . آن را به يكشكل خاصى در خرمايى تعبيه كردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شهود حاضر كردند , علماى شهر و قضاوت را دعوت كردند ( نوشته اند عدول المؤمنين را دعوت كردند , يعنى مردمان موجه , مقدس , آنها كه مورد اعتماد مردم هستند ) حضرت را هم در جلسه حاضر كردند و هارون گفت: ايها الناس ببينيد اين شيعه ها چه شايعاتى در اطراف موسى بن جعفر رواج ميدهند , مى گويند : موسى بن جعفر در زندان ناراحت است , موسى بن جعفر چنين و چنان است . ببينيد او كاملا سالم است . تا حرفش تمام شد حضرتفرمود : ( دروغ مى گويد , همين الان من مسمومم و از عمر من دو سه روزى بيشتر باقى نمانده است(. اينجا تيرشان به سنگ خورد . اين بود كه بعد از شهادت امام , جنازه امام را آوردند در كنار جسر بغداد گذاشتند , و هى مردم را مىآوردند كه ببينيد ! آقا سالم است , عضوى از ايشان شكسته نيست , سرشان هم كه بريده نيست, گلويشان هم كه سياه نيست , پس ما امام را نكشتيم , به اجل خودش از دنيا رفته است . سه روز بدن امام را در كنار جسر بغداد نگه داشتند براى اينكه به مردم اينجور افهام كنند كه امام به اجل خود از دنيا رفته است . البته امام , علاقمند زياد داشت , ولى آن گروهى كه مثل اسپند روى آتش بودند , شيعيان بودند . يك جريان واقعا دلسوزى مى نويسند كه چند نفر از شيعيان امام , از ايران آمده بودند , با آن سفرهاى قديم كه با چه سختى ئى مى رفتند . اينها خيلى آرزو داشتند كه حالا كه موفق شده اند بيايند تا بغداد , لااقل بتوانند از اين زندانى هم يك ملاقاتى بكنند . ملاقات زندانى كه نبايد يك جرم محسوب شود , ولى هيچ اجازه ملاقات با زندانى را نمى دادند . اينها با خود گفتند : ما خواهش مى كنيم , شايد بپذيرند . آمدند خواهش كردند , اتفاق پذيرفتند و گفتند : بسيار خوب , همين امروز ما ترتيبش را مى دهيم , همين جا منتظر باشيد . اين بيچاره ها مطمئن كه آقا را زيارت مى كنند , بعد بر مى گردند به شهر خودشان كه ما توفيق پيدا كرديم آقا را ملاقات كنيم , آقا را زيارت كرديم , از خودشان فلان مسئله را پرسيديم و اينجور به ما جواب دادند . همين طور كه در بيرون زندان منتظر بودند كه كى به آنها اجازه ملاقات بدهند , يكوقت ديدند كه چهار نفر حمال بيرون آمدند و يكجنازه هم روى دوششان است . مأمور گفت : امام شما همين است . 1 . خلفاى عباسى دربانى دارند به نام ( ربيع( كه ابتدا حاجب منصور بود , بعد از منظور نيز در دستگاه آنها بود , و بعد پسرش در دستگاه هارون بود . اينها از خصيصين دربار به اصطلاح خلفاى عباسى و فوق العاده مورد اعتماد بودند .2 . اين خاك بر سرها واقعا در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند . باور نكنيد كه اين اشخاص اعتقاد نداشتند . اينها اگر بى اعتقاد مى بودند , اينقدر شقى نبودند , كه با اعتقاد بودند و اينقدر شقى بودند . مثل قتله امام حسين كه وقتى امام پرسيد اهل كوفه چطورند ؟ فرزدق و چند نفر ديگر گفتند : قلوبهم معك وسيوفهم عليك دلشان با توست , در دلشان به تو ايمان دارند , در عين حال عليه دل خودشان مى جنگند , عليه اعتقاد و ايمان خودشان قيام كرده اند و شمشيرهاى اينها بر روى تو كشيده است . واى به حال بشر كه مطامع دنيوى , جاه طلبى , او را وادار كند كه عليه اعتقاد خودش بجنگد . اينها اگر واقعا به اسلام اعتقاد نمى داشتند , به پيغمبر اعتقاد نمى داشتند , به موسى بن جعفر اعتقاد نمى داشتند و يك اعتقاد ديگرى مى داشتند , اينقدر مورد ملامت نبودند و اينقدر در نزد خدا شقى و معذب نبودند , كه اعتقاد داشتند و بر خلاف اعتقادشان عمل مى كردند .
برا ی تعجیل در فرج اماتم زمان همگی پنج صلوات مزین به عجل فرجهم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا نظرات وپیشنهاد هایتان را جهت بهتر شدن مطالب بنویسید