دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۸

حکایت غربت

حکایت غربت آقای من؛ مولای من؛ ای مسافر بیابان های تنهایی؛ مضطرّ فاطَمه(س)؛ اسیر آل محمّد(ص)؛پدرمهربان اهل عالم؛ می خواهم غربتت را حکایت کنم؛غربتی که دوازده قرن است ریشه دوانیده؛غربتی که اشک آسمان وزمین را جاری ساخته؛غربتی که حتّی برای برخی محبّانت،غریب و ناشناخت است؛غربتی که اجداد طاهرینت پیش از تولّد تو بر آن گریسته اند. متحیّرم کدامین مصراع از این مثنوی«هفتاد من کاغذ»را باز خوانی کنم؟کدام سطر ،کدام صفحه وکدام فصل از مجلّدات این کتاب قطور را باز نویسیم؟ من از تصویر این غربت و غم ناتوان ام. از کجاآغاز کنم؟ازخود بگویم یا از دیگران؟از نسل های گذشته بگویم یا از نسل امروز؟از دوستان شکوه کنم یا ازدشمنان؟از عوام گلایه کنم یا از خواص؟ از آنانی بگویم که خاطر شریف تو را می آزارند؟از آنها که دستان پدرانه ومهربانت را خون ریز معرفی می کنند؟از آنها که چنان برق شمشیرت را به رخ می کشند که حتّی دوستانت را از ظهورت می ترسانند؟از آنها که تورا به دور دست ها تبعید می کنند؟ازآنها که تورا دست نیافتنی جلوه می دهند؟ از آنهاکه همواره بر طبل نومیدی می کوبندوزمان ظهورت را دور می پندارند؟از آنها که تورا آنگونه که می پسندند-ونه آنگونه که هستی ومی خواهی-نشان می دهند؟آنها که غیبتت را به منزله ی« نبودنت» تلقّی می کنند؟ مولای من....گویا همه چیز،دست به دست هم داده است تا شما در غربت بمانید!لشکریان ابلیس هم روز و شب در کارند.نمی دانم چه کسانی واقعاً تو را وظهور تورا می خواهند؟ خدا می داند وتو !امّا این را می دانم که پس از گذشت دوازده قرناز شروع غیبت،هنوز پیروز این میدان،ابلیس ولشکریان انس وجنّ اویند که در کشاکش غیبت وظهور ،شب ظلمانی غیبت را تا هم اکنون امتداد دادهاند. از خود آغاز می کنم که اگر هرکس از خود شروع کند ،امر فرج اصلاح خواهد شد. می خواهم به سوی تو برگردم.یقین دارمبر گذشته های پر از غفلتم کریمانه چشم می پوشی؛می دانم توبه ام را قبول می کنی وبا آغوش باز مرا می پذیری؛می دانم توبه ام را قبول می کنی وبا آغوش باز مرا می پذیری؛می دانم در همان لحظه ها،روزهاوسال های غفلت هم،برایم دعا می کردی.من از توگریزان بودم،امّا تو هم چون پدری مهربان،دوررادورمرا زیر نظر داشتی...العفو...العفو! این شکهیت را به کجابریم که نه تنها بی خبران دور از آبادی،حتّی برخی مؤمنان و مقدّسان نیز شنیدن از غربت حضرت بقیة الله(عج) را تاب ندارند؟خدایا!عجب حجاب ضخیمی؟چه غربت عجیبی؟!! آری!شاید گفتن از غربت امام عصر ارواحنا داه کمی عجیب و غریب به نظر برسد! احتمالا برخی خواهند پرسید:مگر امام زمان(عج)هم غریب است؟شاید برخی دیگر،به کار بردن اینگونه تعابیر را فاقد مبنای اعتقادی و از موضع احساس و برخاسته از ذوقیات نویسنده بدانند. شاید برخی نیز اساساً چنین موضوعاتی را خارج از عرف تلّقی کرده و آن را نپسندند. چرا که ما بطور معمول ، از غربت سایر ائمه (ع) مطالب زیادی شنیده و می شنویم .مولای متّقیان حضرت علی (ع) را به حق ، اول ظلوم عالم می دانیم . هر ساله در ایّام فاطمیّه ، به یاد مصائب و مظلومیّت حضرت زهرا (ع) اشک ماتم می ریزیم و باید هم همینگونه باشد . به هر مناسبت و در هر مصیبتی بر مظلومیّت حضرت سیّدالشهدا (ع) و اهل بیت مکرمش می گرییم و باید بگرییم . شنیدن نام قبرستان بقیع ، غم و اندوه را بر دلهایمان می نشاند . بر غربت امام موسی بن جعفر (ع) در سیاه چالهای بغداد اشک غم از دیگان جاری میکنیم . با تمام وجود ، امام رضا (ع) را « غریب الغرباء» می خوانیم. امام دهم و یازدهم را « عسکریین » لقب داده ایم ؛ حاکی از آنکه این دو پیشوا تمام عمر را در پادگان خلفای عباسی محسور و تحت نظر بوده اند و مگر مظلومیّتی بالاتر از این قابل تصور است ؟ .......اما به غربت امام زمان (ع) کمتر اندیشیده و یا اصلاً فکر نکرده ایم . و این خود ، اولین بیت از مثنوی « هفتاد من کاغذ« است . نا آگاهی از غربت امام عصر (ع) یا باور نداشتن غربت آن جناب یا غفلت از این غربت ، اولین وجه از « غریبی « امام زمان است . مولای من ؛ آرزو داشتم مرا عبدالمهدی می نامند. دوست داشتم از همان اول اذان عشق تو را در گوشم زمزمه کرده بودند . ای کاش از اول مرا برای تو نذر کرده ، حلقۀ غلامیت را بر گوشم افکنده بودند! ای کاش کامم را با نام تو برمی داشتند و حرز تو را همراهم می کردند! مهدی جان ! دوست داشتم با نام نامی تو زبان باز می کردم . ای کاش آن اوایل که زبان گشودم . نزدیکانم مرا به گفتن« یا مهدی « وا می داشتند! ای کاش مهد کودکم مهد آشنایی با تو بود. کاشکی در کلاس اول دبستان ، آموزگارم ، الفبای عشق تو را برایم هجّی میکرد . و نام زیبای تو را سرمشق دفترچۀ تکلیفم قرار داد .