سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۸

قسمتی از قصیده علویه سروده ایت الله وحید خراسانی

-------------------------------------------------------------------------------- علی ای محرم اسرار مکتوم علی ای حقِّ از حقّ گشته محروم علی ای آفتاب برج تنزیل علی ای گوهر دریای تأویل علی ای شمع جمع آفرینش ویی چشم و چراغ اهل بینش علی اسم رضیّ بی مثال است علی وجه مُضیئ ذوالجلال است علی جَنبُ القویّ حق مطلق علی راه سویّ حضرت حقّ علی در غیب مطلق سرُّالاسرار علی در مشهد حقّ نورالانوار علی هم وزن ثقل الله اکبر علی عرش خدا را هست لنگر علی حبل المتین عقل و دین است امام الاوّلین و الآخرین است علی ای پرده دار پرده غیب بر افکن پرده از اسرار « لاریب به دانایی ز کُنه کون آگاه به هنگام توانایی یدالله خم اَبروی او چوگان کونین کِه جز احمد رسد تا قاب قوسین؟ در اوج عِزّ تعالی و تقدّس تجلای جمال فیض أقدس در آن ظلمت که این آب حیات است خلیلِ عشق و خضرِ عقل مات است گشاید گر زبان فصل الخطابست فرو بندد چو لب علم الکتاب است به تشریع و به تکوین جانِ تن اوست ولیّ الله قائم بالسّنن اوست ببخشد در رکوع خاتم گدا را به سجده جان و دل داده خدا را یَلی الخلق و یَلی الحقّ در علی جمع فلک پروانه رخسار این شمع شب إسراء به خلوتگاه معبود لسانُ الله علی ، احمد ، اُذُن بود کلام الله ناطق شد از آن شب که حق با لهجه او گفت مطلب خدا را خلوت آن شب با نبی بود و « ما اوحی إلی عبده » علی بود چه موزون تر بود زان قد و قامت که میزان است در روز قیامت چه عمر این جهان آخر سر آید علی با کبریای حق بیاید بدست او کلید جنّت و نار جدا سازد صف ابرار و فجّار گشاید او درِ خلدِ برین را نماید « اُزلفت للمتقین » را فرود آیند چون بر حوض کوثر « سقاهُم ربّهم » با دست حیدر نگاهی گر کند آن ماه رخسار ه خورشید فلک مانَد ز رفتار هلال ابرویش با یک اشارت کند ردّ شمس هنگام عبادت نهیبی گر زند آن شیر یزدان ز قهر او بسوزد جان شیطان کسی که نزد آن أعلی علیّ است همو بر ما سَوی یکسر ولیّ است تویی صبح أزل بنما تنفّس که تا روشن شود آفاق و انفس که موسی آنچه را نادیده در طور ببیند در تو ای نورٌ علی نور تویی در کنج عِزلت کَنز مخفی بیا بیرون که هستی تاجِ هستی تو در شب شاهد غیب الغیوبی تو اندر روز ستّارالعیوبی تو نورالله انور در نمُودی ضیاءالله اَزْهر در وجودی تو ساقیّ زُلال لا یزالی جهان فانی تو فیض بی زوالی تو اوّل واردی در روز موعود تو اوّل شاهدی در یوم مشهود لوای حمد در دست تو باید علمداری خدا را چون تو شاید نه تنها پیش تو پشت فلک خم که آدم تا مسیحا زیر پرچم اگر بی تو نبودی ناقص آیین نبود « الیوم اکملت لکم دین تو چون هستی ولیّ عصمة الدین ندارد دین و آیین بی تو تضمین به دوش مصطفی چون پا نهادی قَدَم بر طاق « أو أدنی » نهادی که جز دست خدا را هست قدرت گذارد پای بر مهر نبوت نباشد جز تو ثانی مصطفی را تویی در انّما ثالث خدا را چو در روی تو نور خود خدا دید تو را دید و برای خود پسندید چو آن سیرت در این صورت قلم زد تبارک گفت بر خود کاین رقم زد اگر بر مـا سوی شد مصطفی سَر بر آن سر مرتضی شد تاج و افسر بود فیض مقدّس سایه تو ز عقل و وهم برتر پایه تو تو را چون قبله عالم خدا خواست به یُمْنِ مولد تو کعبه را ساخت خدا را خانه زادی چون تو باید که لوث لات و عُزّی را زداید شد از نام خدا ، نام تو مشتق ز قید مـا سوی روح تو مطلق کلید علم حق باشد زبانت لسانُ الله پنهان در دهانت سلونی » گو تو در جای پیمبر بکش روح القدس را زیر منبر چو بگشایی لب معجز نما را چو بنمایی کف مشکل گشا را بَرد آن دم مسیحا را ز سر هوش کند موسی ید بیضا فراموش متاع جان چو آوردی به بازار به « مَنْ یشری » خدایت شد خریدار به جای مصطفی خفتی شب تار که از خواب تو عالم گشت بیدار پرستیدی به اهلیّت خدا را سپر کردی به جانت مصطفی را سزایت غیر نفس مصطفی نیست جزای تو به جز ذات خدا نیست زدی بر فرق کفر و شرک ضربت ز جنّ و انس بردی گویِ سبقت کجا عدل تو آید در عبارت که « ثانی اثنین » حقّی در شهادت حدیث منزلت قدر تو باشد خدا را بندگی فخر تو باشد تویی اسُّ الاساس عقل و ایمان تویی سقف رفیع کاخ عرفان تویی باب مدینه ی علم و حکمت تویی عدل مجسّم ، عین عصمت نشان غیبِ بی نام و نشانی نگین خاتم پیغمبرانی خدا را بود سرّی غیب و مکنون که کُفو او نبود آدم و من دون نهفته تحفه در تفّاحه ای بود به شوقش مصطفی بس راه پیمود به سرّ مستسر واصل شد آنگاه که زد از خاک بر افلاک خرگاه امین حق رسید آن دم به مخزن برون شد گوهر عالم ز مکمن گرفت از دست حق طوبی و کوثر همایون دختری زهرای اطهر سپرد آنگه به تو سرّ خدا را شدی محرم حریم کبریا را ملائک مات و مبهوتند کاین کیست که جز او کفو ناموس خدا نیست چو باب الله را دست تو بگشود بجز باب تو شد ابواب مسدود به حکم محکم « من کنت مولاه » بود فرمان تو فرمان الله تویی قهر خدا بر دشمنانش تویی لطف خدا بر دوستانش تو اقیانوس بی پایان علمی تو دریای محیط علم و حلمی خجل از جود تو ابر بهاران چو بگشایی دو دست فضل و احسان امیر « لافتایی » در فتوت سرشت فطرتت عدل و مروت دو شبلت زینت عرش برینند چراغ آسمانها و زمینند به نسل تو به پا دین است و دنیا طفیل هستیت اُولی و عقبی تو صاحب رایتی در فتح خیبر که محبوب خدایی و پیمبر چو شد فتح و ظفر هر جا به دستت شدی دست خدا وین ناز شصتت فلک یک دانه گوهر در صدف داشت درّی اندر بیابان نجف داشت شد آن درّ درة التّاج رسالت مزیّن شد به آن عرش امامت کمال الکُلّی و کُلّ الکمالی ولی الله بی مثل و مثالی ملائک در طواف عکس رویت ملائک در طواف عکس رویت*** تو برتر از زمین و آسمانی جهانِ جانی و جانِ جهانی رسول حق چو همسنگ تو نادید تو را با سوره توحید سنجید چو در اخلاص دین گشتی تو یکتا شدی با سوره اخلاص همتا به این سوره چو شد تثلیث ، قرآن سه قسمت شد به عرفان تو ایمان گرفت از این کتاب آصف چو حرفی زمین را در نوردید او ، به طرفی تو که « من عنده علم الکتابی » چو دریایی فلک همچون حبابی غنای مطلق از فقر الی الله گرفتی و شدی بر اولیا شاه به تو تفسیر شد آیات توحید مجسم در تو شد تسبیح و تحمید گسستی چون علایق از خلایق شدی ربطِ میان خلق و خالق به مالک عهد تو میزان عدل است سراسر نهج تو ، منهاج عقل است کتاب تو « هدیً للمتقین » است که تالی تلو قرآن مبین است تو هستی غایت القصوای خلقت تو هستی عروة الوثقای حکمت تو فُرقانی میان حق و باطل تو در هر عقده ای حلال مشکل تو هستی أعظم اسماء حسنی تو هستی أمثل امثال علیا تو هستی رقّ منشور حقایق تو هستی سرّ مستور رقایق تویی روح و روان آدمیت تویی نفس نفیس خاتمیت شریک عقل کلی در ابوت ردیف خلق اول در اخوت لسان الصدق حق در آخرینی دلیل ره برای اولینی تویی واصل به « من دلَّ بذاته تویی عارف به اسرار « صفاته به سرّ «بل وجدتک» چون رسیدی ز کل ما سوی دل را بریدی تو چون در اوج «ما ازددت یقینی» به حقِّ حق امیرالمؤمنینی نگنجد مدح تو در حد و در حصر خدا مدّاح و مدحت سوره دهر در اوصاف تو سیصد آیه نازل تعالی الله از این بحر فضایل بِنِه بر سر تو تاج لا فتی را به دوش افکن رِدای « هَلْ اتی » را بیا با جلوه « طـه » و « یس » نشین بر مسند ختم النبیّین که آدم تا به خاتم جمله یکسر نمایان گردد از اندام حیدر بیا و پرچم حق را برافراز که حقّ گردد به عدل تو سرافراز گره بگشا دمی زان راز پنهان به تورات و به انجیل و به قرآن چو بگشایی لب از اسرار تنزیل فرو ریزد به پایت بال جبریل گهی بر دوش عقل کلّ سواری چو خورشیدی که در نصف النهاری گهی در چنگ دونانی گرفتار به مانند قمر در عقرب تار نوای حقّی اندر سوز و در ساز یَداللّهی گهی بسته ، گهی باز بر افلاک ار بتابی آفتابی اگر بر خاک خوابی بوترابی تعالی الله ازین أعجوبه دهر خدا را مظهر اندر لطفُ در قهر به شب از ناله اش گوش فلک کر به روز از پنجه اش خَم ، پشت خیبر بلرزاند ز هیبت مُلک امکان ولی خود لرزد از آه یتیمان ز جذر و مدّ آن بحر فضایل خرد سرگشته ، پا وامانده در گِل چه گویم من ز اوصاف کمالش که وجه الله احسن شد جمالش چو باشد حیرة الکُمّل صفاتش خدا می داند و اسرار ذاتش به وصفش بس که باشد ظل ممتد ز دیهور و ز دیهار و ز سرمد به محراب عبادت چون قدم زد قدم در عرصه ملک قِدم زد همه پیغمبران محو نیازش ز سوره ی انبیاء اندر نمازش که لرزد عرش و او با قلب آرام شده در ذکر حقّ ، یکباره ادغام همه سر گشته او از شوق دیدار دل از کف داده و داده به دلدار چو فرق شیر حق بشکافت شمشیر قلم آن دم شکست و لوح و تقدیر قمر منشقّ شد و بگرفت خورشید پریشان عقل کل شد ، عرش لرزید زمین و آسمان اندر تب و تاب که خون آلوده گشته ، روی مهتاب سری که مخزن سرّ خدا بود شکست و کنز مخفی گشت مشهود قیامت قامتی بر خاک افتاد بزد جبریل در آفاق فریاد که ثارالله ناگه بر زمین ریخت فغان ، شیرازه توحید بگسیخت مگر ویران شده ارکان ایمان مگر بشکسته سقف عرش رحمان فلک،خون درغمش ازدیده می سفت علی « فزتُ وربّ الکعبه » می گفت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

لطفا نظرات وپیشنهاد هایتان را جهت بهتر شدن مطالب بنویسید